دندانهایم را جمع نکردم فقط زنگ زدم به دندانپزشکی و منشی بد اخلاق می دانست که باز می خواهم وقتم را لغو کنم ولی نمی دانست دیگر نمی آیم.فکم کنار خیابان افتاده بود و راننده بیچاره تنها دست بر سرش می زد.
آخرش کارش را کرد.یک سال بود که پشت سرم می آمد.دکتر گفت بهش فکر نکنم ولی صدای نفسهایش را چه می کردم.آخرش هلم داد میان آهن و آسفالت. روی کف دستم سر خوردم و ردی از گوشت بر آسفالت ماسیده بود. دستهایم سبکتر شده بودند.حالا راحتتر می توانستند میان پاهایت بلغزند.حالا می توانم ارضایت کنم اگر از خون نترسی.داشت دور می شد.یکی رویم پتو کشید.کم کم دارد سردم می شود.کاش می امدی و پاهایت را بین پاهایم می گذاشتی.کاش می آمدی.