باد که می وزد نی نزن

بهار روستامون،خلوته و پاک، چشمه هاش پرآب می شه از پاقدمی بهار و رودخونه اش عمیق تر می روشه*. سبز می شه تپه هاش با گلهای ریزی که نقطه نقطه جلوی پات خال زده،سفید،آبی،بنفش و ...
 گاوها با بی خیالی می چرند و انگار هزار سالشونه و قدیمیند، تپه ها کنار هم شونه به شونه اند تا پای کوه و چکل* که قد برافراشته به سرزمین برکت و تنهایی سر می کشه، شب وقتی می آد انقدر سنگینه که  تمام سرزمین می خزه زیر لحافش و آسمون آنقدر صافه که احساس می کنی ستاره ها در راهند و به زودی بر تو فرود می آیند، تو شب صدای نی شنیدی؟ می ره و پخش می شه و می شکافه و می شینه همه جا،آدم وسیع می شه باهاش،ولی باد که می زنه می گند نی نزن،جن می آره، باد صدا را می بره و در هم می پیچه و از لای بوته ها،تاریکجایها لحظاتی را در می کشه  که سالهاست تکانی به خودش ندیده.
تو کیمه* کنار آتیش چشمهات  می بندی و دلت قرصه که آتیش هم هست،اونم هزار سالشه و از گوشه ای از لای حلب های سقف کیمه دود در می زنه و با باد می ره و تو پس می مونی،تو و آتیش و کیمه

* روشیدن: نوعی حرکت کردن است، مثال : مار می روشد (فرق می کند با خزیدن)
* چکل : نوک و یا تکه ای از ارتفاع کوه
* کیمه : کلبه

تلخسیر 1

اول صبح که پا شدم تمام تنم درد می کرد.بلند شده خودم را کش دادم و جایم را جمع کردم. دو تا پتو زیرم پهن می کردم ولی باز هم زیرم صاف نبود. فرقی نمی کرد کجای اتاق می خوابیدی،خانه قدیمی بود و کف اش پر از پستی و بلندی،انگار جای پای گذشتگان را به خود گرفته بود.دیوارهایش وا رفته بود و میخ را می توانستی با دست درونش فرو کنی و لاجرم باری رویش می آمد در می رفت،از جا کنده می شد وچند تکه گچ را به نشانه تسلیم و خستگی زیر پایت می ریخت. همه چیز را روی زمین می گذاشتم تکیه داده به دیوار.ساعت،قاب عکس و....لباسهایم هم  روی زمین ولو بود.خیلی وقت بود می خواستم یک رخت آویز ایستاده بگیرم ولی کجای اتاق می گذاشتم.یه اتاق 8 متری که لحاف و تشک، ظرفها، بخاری و اجاق گاز ان را پر کرده بود و کف اش هم پر از خرت و پرت بود، گاهی که از کار بر می گشتم در را که باز می کردم احساس می کردم جایی برای خودم ندارد و حجم پر وسایل و درهمی اش می خورد توی صورتم. لباس کارم را که سعی می کردم چروک بر ندارد را از روی چند میخ که نیمچه محکم بودند برداشتم، کلاه، کت، شلوار را که برداشتم میخ هم همراهش در آمد، میخ را سرجایش فرو کردم و ناشتا از خانه زدم بیرون.هوا کمی سوز داشت و من لبه شال گردنم را بالاتر روی چانه ام کشیدم.                                             ادامه دارد

آهسته اهسته

به مطلب می رسد جویای کام آهسته آهسته
ز دریا می کشد صیاد ، دام آهسته آهسته
به مغرب می تواند رفت در یک روز از مشرق
گذارد هر که چون خورشید گام آهسته آهسته
اگر چه رشته از بار گهر به جان لاغر شد
کشد از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته
اگر نامی بلند از چرخ خواهی صبر کن صائب
ز پستی می توان رفتن دوام آهسته آهسته

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes