آرامش در حضور تو


دندانهایم را جمع نکردم فقط زنگ زدم به دندانپزشکی و منشی بد اخلاق می دانست که باز می خواهم وقتم را لغو کنم ولی نمی دانست دیگر نمی آیم.فکم کنار خیابان افتاده بود و راننده بیچاره تنها دست بر سرش می زد.
آخرش کارش را کرد.یک سال بود که پشت سرم می آمد.دکتر گفت بهش فکر نکنم ولی صدای نفسهایش را چه می کردم.آخرش هلم داد میان آهن و آسفالت. روی کف دستم سر خوردم و ردی از گوشت بر آسفالت ماسیده بود. دستهایم سبکتر شده بودند.حالا راحتتر می توانستند میان پاهایت بلغزند.حالا می توانم ارضایت کنم اگر از خون نترسی.داشت دور می شد.یکی رویم پتو کشید.کم کم دارد سردم می شود.کاش می امدی و پاهایت را بین پاهایم می گذاشتی.کاش می آمدی.

تهی ام

تو اخرین ورد به یاد مانده ای
باز شو.


سیاه و سرخ

دختری با گیسوانی سیاه در شهر می گردد.
پیدایش می کنم.
شهر سیاه است و لبانش سرخ
دختری با لبانی سرخ در قلبم می گردد.
پیدایش می کنم.
قلبم سرخ است و گیسوانش سیاه.

باش که با بودنت سرخوشم

دلم گرفته.دلم براي خانه اي که ساعتي بر ديوارش سنگيني نمي کند تنگ شده.
آنجا يک روز، کمترينِ انتظار بود.آنجا پدر بزرگ ،طلوع و غروب ساعت اش بود و اذان ظهر بي معني نبود.
طلوع وقت آزادي گوسفندان بود و تنهايي پيرمرد با دشت و رو سریي که در آن نهار پيچيده شده بود.
پدر بزرگم ني نمي زد.خيره مي شد به دشت به گوسفندان.به افتابي که خيره سرانه غروب نمي کرد.به سايه اي که به جاي بچه هاي به شهر رفته اش ،هميشه همراهش بود.
غروب وقت بره ها بود.پستانهاي نيم دوشيده مادرشان.دلم گرفته براي بع بعهاي مکرر گوسفندهايي که بره هاي در آغل حبس شده اشان را مي خواستند. .براي بره هايي که هر روز در بين گوسفندان دنبال مادري که نبود مي گشتند.مادرشان مرده بود و نحيف بودند و اميدوار.
براي قرصهاي مادر بزرگم که فکر مي کرد هر چه بيشتر بخورد زودتر خوب مي شود.براي ساعت آفتابي در حياط. ساعت دو .ساعت جمع شدن جلوي تکيه.همه بچه ها مي آمدند.کاش هيچ خانه اي ساعت نداشت.
مادر بزرگم آغاز دلشوره اش شروع تاريکي بود و گله بر نگشته.مادر بزرگ يک روز را انتظار مي کشيد.ساعت معنايي نداشت.پنج عصر فقط براي لورکا موهم ساعتي بود.
ورود ساعت، پايان عاشقي بود.ديگر اذان ظهر صلات ظهر نبود.حالا پنج صبح بي هيچ دليلي آغاز جدايي بود و غروب آفتاب فقط اگر شش عصر بود ساعت دوشيدن و نوشيدن.
ساعت آفتابي گوشه حياط خوايبده بود.هميشه ساعت دو را نشان مي داد که شايد، به کنارش بروم.
دلم گرفته براي يک روز انتظار.اگر ساعت نبود مي توانستم يك روز را تحمل کنم. بيست و چهار ساعت براي من خيلي است.
هفته و ماه در ذهنم نمی گنجند. جمع نبود روزانه ی تواَند.

پاکدلی بگزينم

دیروز،از پسرکی فال فروش در مترو :

حاليا مصلحت وقت در آن مي‌بينم
که کشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم

جام مي گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعني از اهل جهان پاکدلی بگزينم

جز صراحي و کتابم نبود يار و نديم
تا حريفان دغا را به جهان کم بينم

سر به آزادگي از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچينم

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقي و مي رنگينم

سينه تنگ من و بار غم او هيهات
مرد اين بار گران نيست دل مسکينم

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
اين متاعم که همي‌بيني و کمتر زينم

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کينم

بر دلم گرد ستم‌هاست خدايا مپسند
که مکدر شود آيينه مهرآيينم

.در تفسیرش سر به کوی و بیابان زدن پیش بینی کرده بود که هنوز محقق نشده،کی؟ الله اعلم

بچه هایم را دوست دارم ولی پستانهایم را بیشتر

گفتی

گفتی کسی نیستی که وارد عاشقیتت بشم.
چیزی نگفتم ولی فرو ریختم
می دانم به خودت خیلی غره ای
ولی می توانی به آسانی از کنارم بگزری
مثل خیلی ها که گذشتند
چرا خط می اندازی؟؟؟
من هیچ کسم.



هذیان کیبورد

لبسییبلسی
بلس
یبل
سیب
ملسی
بل
سیبل
سی
بلسی
بلس
یلب
سی
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes