باش که با بودنت سرخوشم

دلم گرفته.دلم براي خانه اي که ساعتي بر ديوارش سنگيني نمي کند تنگ شده.
آنجا يک روز، کمترينِ انتظار بود.آنجا پدر بزرگ ،طلوع و غروب ساعت اش بود و اذان ظهر بي معني نبود.
طلوع وقت آزادي گوسفندان بود و تنهايي پيرمرد با دشت و رو سریي که در آن نهار پيچيده شده بود.
پدر بزرگم ني نمي زد.خيره مي شد به دشت به گوسفندان.به افتابي که خيره سرانه غروب نمي کرد.به سايه اي که به جاي بچه هاي به شهر رفته اش ،هميشه همراهش بود.
غروب وقت بره ها بود.پستانهاي نيم دوشيده مادرشان.دلم گرفته براي بع بعهاي مکرر گوسفندهايي که بره هاي در آغل حبس شده اشان را مي خواستند. .براي بره هايي که هر روز در بين گوسفندان دنبال مادري که نبود مي گشتند.مادرشان مرده بود و نحيف بودند و اميدوار.
براي قرصهاي مادر بزرگم که فکر مي کرد هر چه بيشتر بخورد زودتر خوب مي شود.براي ساعت آفتابي در حياط. ساعت دو .ساعت جمع شدن جلوي تکيه.همه بچه ها مي آمدند.کاش هيچ خانه اي ساعت نداشت.
مادر بزرگم آغاز دلشوره اش شروع تاريکي بود و گله بر نگشته.مادر بزرگ يک روز را انتظار مي کشيد.ساعت معنايي نداشت.پنج عصر فقط براي لورکا موهم ساعتي بود.
ورود ساعت، پايان عاشقي بود.ديگر اذان ظهر صلات ظهر نبود.حالا پنج صبح بي هيچ دليلي آغاز جدايي بود و غروب آفتاب فقط اگر شش عصر بود ساعت دوشيدن و نوشيدن.
ساعت آفتابي گوشه حياط خوايبده بود.هميشه ساعت دو را نشان مي داد که شايد، به کنارش بروم.
دلم گرفته براي يک روز انتظار.اگر ساعت نبود مي توانستم يك روز را تحمل کنم. بيست و چهار ساعت براي من خيلي است.
هفته و ماه در ذهنم نمی گنجند. جمع نبود روزانه ی تواَند.

|


Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes